و العصر

«السلام علیک یا مذل الکافرین المتکبرین الظالمین»


در این بازار آجر شد به نامت نان بسیاری

ولی گرم است بازار دکان داران بسیاری

 

نبودی سالها در گوش این خلق سخن نشناس

به لحن عمر و عاصی خوانده شد قرآن بسیاری

 

زمان ذوالفقارت می رسد یک روز و می دانم

به دشنام علی خواهد رسید ایمان بسیاری

 

نه بی تو سوره ی نصری نه والصبحی نه والعصری

«لفی خسر»ست عصر جمعه ی انسان بسیاری

 

تو می آیی دعای مستجاب مادرت هستی

و می آید به استقبال تو باران بسیاری

 

 

گرگ

ما از سر کینه ی برادر مردیم   

تا آبروی رفته ی خود را بردیم  

 

نه در پی کاروان نه پیراهن و چاه  

ما گرگ شدیم و یکدگر را خوردیم

در سوگ شهیدان منا

 http://cdn.asriran.com/files/fa/news/1394/7/3/505014_431.jpg

باید به رنگ خون قلم شاعران شود

باید شهید شد که مناسک بیان شود

 


باید به خون خود بنویسند شاعران

مثل شهید اول از احرام زائران

 


وقتی که خاک سرخ یمن شد عقیق تر

زخم عمیق گرده ی ما شد عمیق تر

 


حکم جهاد بین مناسک "ورود" کرد

این از "حکومتی" ست که آل سعود کرد

 

اینگونه شد که گرگِ یهودی عزیز شد

در حج، لباسِ یوسفِ ما ریز ریز شد

 

موسی همینکه عازم میقات می شود

گوساله ای برای خدا لات می شود

 

عیسی، دمش به حکم یهودا حلال شد

خونِ حواریون همگی پایمال شد

 

وقتی که بندگانِ هبل های شش پرند

قربانیان تازه برایش می آورند

 

باور نمی کنم که چنین سوخت جبرئیل

یا اینکه حاجیان همه مردند بی دلیل

 

این قصه آب می خورد از کینه ی غدیر

از دشمنانِ بی صفت حضرت امیر

 

اینان که بازمانده ی جمع سقیفه اند

در سایه ی حکومت شیطان، خلیفه اند

 

بوزینگان دوباره به بالای منبرند

تعبیر های تازه ی خواب پیمبرند

 

هر سال فتنه های پیاپی به پا کنند

تا عید را برای من و تو عزا کنند

 

این یک حقیقت است که هر روز کربلاست

حج خلیل، حج حسینی در انتهاست

 

ما نیز مثل عون و وهب جزو لشکریم

پس نیزه ها کجاست که قاری می آوریم

 

بر خاک مانده نعش بدن ها هنوز هم

مقتل بیاورید گذشت از سه روز هم

 

در ازدحام جمعیت از حال می روند

یعنی که با امام به گودال می روند

 

حجاج مثل رود به دریا رسیده اند

پس در منا به وادی منّا رسیده اند

 

طرح پرواز

 

دور آخر سر کشیدم زهر ناب کهنه ای

 

تا نباشم بعد از این مست شراب کهنه ای

 

 

زندگی خواب حبابی بود روی دوش موج

 

موج سرگردان و موهوم سراب کهنه ای

 

 

تا دم آخر دویدم یک نفس اما کجا؟

 

دیر فهمیدم که هستم آسیاب کهنه ای

 

 

در تن فرسوده ام امید رفتن مانده است

 

طرح پروازم ولی در بند قاب کهنه ای

 

 

درس عبرت بودم و از من کسی یادی نکرد

 

خاک خوردم سالها مثل کتاب کهنه ای

 

 

لبیک

در پاسخ به دوستم که گفت جای این حرفا در 88 خالی بود غزلی که در آنوقت گفتم رو میگذارم :

(آن وقت مبتدی تر از حال بودم لذا ایرادات فراوانی دارم)

 

دیدار اهالی فرهنگ و شعرای پیشکسوت و جوان کشور

 

بهر لبخند علی لبیک گو جان می دهیم


ما بسیجی ها همیشه بوی سلمان می دهیم


 
پشتمان در نهروان گر زخم خورده باک نیست


حد ز مستی خورده ایم و بوی ایمان می دهیم


 
ای سبکبالان ساحل ها چرا ترسیده اید؟


ما نمی ترسیم چون دل را به طوفان می دهیم


 
ما همه پور علی هستیم و بهر حفظ مشک


در میان معرکه بی دست جولان می دهیم


 
ما همه ابر بهاریم و لبالب از سرشک


آتشستان شما را باز باران می دهیم

 

سینه هامان سوزد از دود نفاق و ساکتیم


عاقبت این سوز را با نعره پایان می دهیم

 

 

تکیه گاه

قبول دارم



بزرگی ، استواری، سر فرازی،...



اصلا تو کوهی



اما


تکیه گاهم نیستی



چوب وقتی که خم می شود عصا می شود

 

 

 

روزنامه فروش

 

 

مانده بودم دروغ بفروشم در همین دکه های تکراری

 

تا چراغ مغازه ام روشن شود از سکه های تکراری

 

 

خسته از تیتر ها و تهمت ها: رادیکال، جنگجو، فاشیست، خشن

 

به خدا در لباس خاکی نیست ترسی از لکه های تکراری

 

 

بعد سی سال انقلاب هنوز حسرت مشهد الرضا دارم

 

عده ای می روند در هر سال پشت هم مکه های تکراری

 

 

مشتری گفت: یک عدد سوره 

 

                                     یاد لبخند مرتضی کردم...

 

منفجر شد تمام خاطره ها وسط فکه های تکراری

 

 

ناخودآگاه زیر گریه زدم آسمان قطره قطره ریخت زمین

 

خیس شد روزنامه هایم باز، زیر این چکه های تکراری

 

 

بازتاب:

فارس  رجا

 

 

 

جای امید

 تقدیم به همه مظلومان جهان مخصوصا مسلمانان میانمار

رعشه افتاد در وجود زمین، از دعایت چقدر می لرزید:

«خـ خدایا شـ شرشان را کم...» و صدایت چقدر می لرزید

 

در قنوتِ شبانه آب شدی، گریه کردی و آسمان بارید

مثل برگ درخت پاییزی دست هایت چقدر می لرزید

 

دشت از ازدحام گرگ، سیاه - بره بودی و بینشان تنها

حمله کردند از تمام جهات، دست و پایت چقدر می لرزید

 

غرق طوفان تمام اقیانوس، ناگهان عرشه ات ترک برداشت

جای امید مانده بود ولی ناخدایت چقدر می لرزید

 

باز اخبار کشتن و کشتار، حمله ی وحشیانه ی کفتار

وقت افطار بود و در گوشم ربنایت چقدر می لرزید

 

هیچ کاری نکردم و تنها شعر گفتم که هر دقیقه دلم

هم برایت چقدر می نالید، هم برایت چقدر می لرزید.

 

تقدیم به مادر عزیزم

وا می شود هر روز شب بویی به دستت

وقتی نوازش می شود مویی به دستت

 

از کودکی موسیقی ات را گوش دادم

وقتی تکان می خورد نأنویی به دستت

 

بگذار مادر ظرف ها را من بشویم

 شاید زبانم لال، چاقویی به دستت...

 

از زرق و برق زندگی آسان گذشتی

حتی نمی بینم النگویی به دستت

 

گلهای قالی جان بگیرد تا بگیری

دستی به زانویی و جارویی به دستت

 

تا شانه هایش را نوازش کردی آرام

ترمیم شد بال پرستویی به دستت

یا علی

کوچه

صدای پای غریبه، صدای پایی که

«کشیده است مرا باز هم به جایی که»۱

هوا گرفته و تاریک مادرم تنها

کسی نبود به جز کوچه، کوچه هایی که

به عرض شانه ی یک مرد جنگجو سد شد

و بگذریم از آن روز و ماجرایی که...

به روی صورت مهتاب جای پنجه ی گرگ

حقیقت است نه رویا، به آن خدایی که...

  •  

پس از سه ماه مصیبت شبانه پر زد و رفت

و مستجاب شد آخر همان دعایی که...


۱. سید حمیذ رضا برقعی : کشیده شعر مرا باز هم به جایی که